شاعر : محمدعلی بیابانی نوع شعر : مدح و ولادت وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : ترکیب بند
در گرگ ومیش صبح پُر از ظلمتی که باز افکـنـد پـرده روی سرمـردم حـجـاز
نـورحقیقتازطرفعرشسرزدو لرزیدروی فرش تن هرچهکهمجاز
شیطان دوباره راندهتر ازقبل خویش شد بتهـا بهسـجـده آمـده بـا نـیت نـمـاز
آری محـمـد؛آنکه رسولان قبل ازاو محـض نـیـاز آمـده تا او رسد به نـاز
اومیرسد که بیرق عشقی عـمیق را بـربـام روزگـاردرآرد بـهاهــتــزاز
اومیرسد که بـاز خـدا مـنجـلی شود
او آمـده مـنـادی عــشـق عــلـی شـود
ای آخـریـن طـلـوع نـبـیهـا پـیــامهـا وی اولـیـن شـروع وصیهـا امـامهـا
دریـا رسـیـدهای به مـصاف سرابها دریـا رسـیـدهای به لـب تـشـنـه کامها
افــتـاده پــایمـعــجــزۀ آســمــانـیـت تـیـغ بـیـان صـاحـب عـلـم و کـلامهـا
باید فقط زوصف توواهل بیت گفت تاآن زمانکه هـست زبـانی به کـامها سلمان محمدی شدهچونعاشقعلیست مـولاست کـیل سنجـش تو درمـقامها
آوردی از بـهـشت،به دنـیا نـسـیـم را با خـود نـسیـم مـهـرخـدای رحـیم را
آوردهای بـرایهــمـهسـائـلان دهــر پشت سرخود ایل و تـباری کـریم را آه ای امـیـن مـکـه!تـو بـابـای امـتـی زیرپَـرت امـان بـده مـشـتی یـتـیم را
پَرمیکـشد به گـنـبد سبزت دلی سیاه در حـائرت مکان بـده این یاکـریم را برگرد درغدیر وبگو که صراط کیست گـممـیکـنـیـم گـاه رهمـســتـقــیــم را
زخـم مـرا رهـین مـداوایخویشکن
من را گدای خانۀ زهرای خویش کن
آرام ازکــنــارپـیــمــبــرقــدم بــزن شاعر!برو بقـیع و در آنجا قـلـم بزن
حالا برای حضرتصادق غزلبگو اماکمی بهشادی خود رنگغم بزن
آن قـبـرهای خاکی غـمـبـاررا بـبـین این وضع را درون خیالت بههم بزن برروی هرمزار،ضریحی درست کن بر آن ضریـحهای خـیالی حـرم بزن
خود راکنار پنجـرهفـولاد فرضکن وسرنوشت عـاشـقیات را رقـم بزن
شاعر!دوباره مست شو ازفیض ساغریبهبه چه ساغری چه شرابی چه کوثری
مردی که شیعیان زعنایات مکـتـبش معروفمیشوندپسازاین بهجعفری جان ایامامعشق!که میروید ازلبت گـلهـای تـازه بـانـفـحـاتپـیـمـبـری صدهاچون ابنحیان یاچون زُرارهرا بایدکه پـای مکـتبعـلـمتبپـروری
یا قال باقراست ویا قالصادق است هرعالمیکه خوانده حدیثی به منبری
سرسـخـتی مرا بهنـگـاهیملـیـح کن
من را درعشق ایل وتبارت فقیه کن
حالا مـنم که با دل بیتـاب وعاشـقـم سرمست بـزمعـشق تو واین دقـایـقم
مشـتاق حرفهای تـوأم آیهای بخوان محـتاج حـرفهای تـووقـال صادقـم
بین حدیثهای تو تا حرف کربلاست من جــزوبــیــقــرارتـریـن خــلایـقـم حرف ازحسین میزنی وگریه میکنم کـافیست که نـگـاه کـنـی به سـوابـقم باری مراراروانه کن امشب بهکربلا درحـائـری که زائـرآنجاست خـالـقم
مارا بیا و مثل خودت روضهدارکن
درکـشـتی سـعـادت جـدّت سـوارکن